همین دیشب بود که یکی از بچه ها یه کارت ویزیت که از یه نفر بعنوان تبلیغات یا همون advertisement خودمون گرفته بود رو بهم نشون داد. اولش خیلی واسم عادی بود، ولی بعد که کلی دنبال اسم این کتاب فروشی و آدرس اون گشتم به عمق فاجعه پی بردم. خودتون هم که خوب می دونید از این جور سوژه ها نمیشه گذشت !
البته باید بگم که شماره تلفن روی کارت رو از روش برداشتم.
قضاوت با خودتون ...
همون دوستم که اول پست بهش اشاره کردم یه جایزه بزرگ واسه کسی تعیین کرده که بتونه یه کتاب از این کتابفروشی بخره!
یه زمانی یه جایی از یه نفر شنیدم که میگفت: ماها(خودشو میگفت) مثل کسایی هستیم که سوار یه قایق بادی شدیم و داریم تو دریا حرکت میکنیم.با گناهها و اشتباهاتی که انجام میدیم همش به این قایق آسیب میرسونیم و سوراخش میکنیم.فقط گاهی اوقات یه وصلههایی بهش میزنیم.وای بحالمون از وقتی که برسیم وسط این دریا و باد قایقمون خالی شده باشه.وقتی ازش پرسیدیم قضیهی این وصلهها چیه، گفت:شب قدر.میگفت فقط گاهی اوقات مثل شب قدر جوگیر میشیم و توبه میکنیم به خودمون و خدامون قول میدیم که از این به بعد یا به قول معروف از شنبه دیگه گناه نمیکنم ولی تا ماه رمضون تموم میشه دوباره روز از نو و روزی از نو ...
انشاءالله که از شب قدر امسالمون حداکثر استفاده رو ببریم و سر قولمون با خدامون بمونیمبا چشمان کم سویم می بینم، با گوشان تنگم می شنوم و با اندیشه ی منجمدم احساس می کنم که نفس ها به شماره افتاده اند. صدای خروش سیل شهرآشوب را که سراسیمه به سویمان در حرکت است می شنوم ولی دوستانم در خم این کوچه اند ... می دانم در میان امواج جهان آشوب این سیل، این عزیمت سراسیمه به سوی شهر آرزوها، از هیچ کس کاری ساخته نیست، حتی از خدایی که زمینی اش ساخته اند؛ در این مجال بیرحمانه ی اندک چند نفر را می توان بر انگیخت و هوشیار کرد تا از عزیمت خود منحرف شوند؟
بشر امروز از عارف روحانی تا عامی کوهانی دستخوش لطمات این سیل سراسیمه است، اما تا پیش از آنکه مرگ درآید چیزی بدتر از آن نصیبمان گشته و آن روزمرگی ماست. اما تا پیش از آنکه مرگ درآید نباید خاموش ماند و نومید نشست.باز با چشمان کم فروغم میبینم که به زودی این تخته پاره های زندگی نام که دستخخوش این سیل بلا هستند، به گل خواهند نشست.نوید این به گل نشستن ها را رهبرم در گوش های تنگم زمزمه کرده بود ولی من روحانی نما، ولی من بسیجی نما، ولی من انسان نما دوست داشتم سنگینی گوشواره های ریا و نفاق که همان تیغ کفر خفی اند، گوشهایم را تنگ تر کنند.
ولیک سپاس خدای را که در این عصر یخی که نهنگ ها دسته دسته خود را به ساحل می اندازند تا بمیرند و از نکبت آب های آلوده به گند این تمدن آلوده شوند، رهبری برای من فرستاد که با بردن نامش یخ های فکارم ذو ب شوند و بفهمم که تخته پاره های زندگی نام که دستخوش این سیل بلا هستند، به گل خواهند نشست، که او بگوید و من بفهمم که الیس الصبح بقریب؟
و ایضاٌ لیک درد دیگری درخت جانم را موریانه گرفته است؛ متفکران بزرگ و هنرمندان اصیل و روحانیهای متعهد و بسیجی های قریب، بیمارترو پریشان تر از نهنگ ها خود را به ساحل انزوا انداخته اند، چون آب ها را آلوده می بینند چون دلشان زلال است و یارای تحمل این کژی ها و این تزویر ها و این ریاها را در هر لباس و با هر اسمی و منصبی ندارند،آری دلشان خون استو به فکر ساحل اند که به سویش سراسیمه روند و آرامش یابند.
روضه ی من پایانی ندارد، همیشه برای خود می خواندم و اینک گوشه ای از آن را برای تو می خوانم اگر گوش هایت در این سراپرده ی تزویر شوند؛ جوانان در برابر این همه عفونت سیاسی و اجتماعی، سر به طغیان برداشته اند؛ گروهیبرای اینکه بگویند خسته شده ایم و محکم بگویند این تمدن مدرن را که دامن عارف روحانیتا عامی کوهانی را گرفته است، نمی خواهیم خود را رَپر می خوانند و عده ای دیگرنیز خود را انصار حزب ا... می نامند تا بنام دوستان رَپرشان بفهمانند به روحانی نماها، بسیجی نماها و انسان نماها که آنچه ساخته اند بوی تعفن می دهد و من چی ؟ من آن جوان رَپر را و آن جوان انصار حزب ا...ی را که می خواهد بسان نهنگ خسته ی
قصه ی ما به ساحل آرامش برسد ولی نه به این راحتی؛ می پرستم و دوستش دارم چرا هر دو با یک هدف در پی آنند که قبل از رسیدن به آرامش کسانی را که این آب را آلوده کرده اند به هم بزنند؛ بهشان می گویم دست مریزاد که الحق مَردید ...
به دوستان روحانی ام میگویم، به دوستان بسیجی ام می گویم که خود را آلوده ی روزمرگی هایی که آب را آلوده می کند نسازند، بهشان میگویم دنیا وحشی شده است و مدرن و به قول پوپر و زنان لبخند بر لبش متمدن.بهشان می گویم که خود را نبازند و مواظب باشند که در جمعمان روحانی پوپری نفوذ کرده است، بسیجی پوپری نفوذ کرده است و انسان پوپری.
به ایضاً های قبلی میگویم که چشمانشان را باز کنند،
خواب بس است، بهشان می گویم که ببینند در این عصر سیاهان به جان آمده اند، سرخ پوستان این بار خود آماده ی آنند تا بار دیگر قتل عام شوند.خانواده ها، عرصه ی نا بسامانی و شهر ها در معرض تاراج فقر و جنایت اند. کشورها در گیر و دار نابود کردن یک دیگرند؛ اما دکتر پوپر و زنانش همان لبخندی را بر لب دارند که آلبرت اینیشتین پس از قطعی شدن اثبات تئوری شیطانی مدرنش در هیروشیما و ناکازاکی، دیگر چگونه بگویم که آزادانه بفهمید؟ مسلمان بوسنی را راسیونالیسم قتل عام می کند و مسلمان جامو و کشمیر را لیبرالیسم.مسلمان مصر و الجزایر و بحرین را دموکراسی و شیعیان عراقی را ناسیونالیسم.شیعیان لبنان را برادران پوپر از دم تیغ می گذرانند و فلسطینی ها را پسران پسر شمعون اسخر یوطی به صلیب می کشند؛ ومن به دست های بسته ی خود نگاه می کنم و نفرین می فرستم به روزی که زاده شدم.
می دانم حرف هایم از ناسزا بدتر است ولی ای برادر و ای خواهر روحانی، بسیجی و انسان من؛ کورها هم می بینندسرخی خون زنان و دخترتن و کودکان لیبیایی، مصری، بحرینی، فلسطینی و ... را، کرها هم می شنوند فریاد استمداد مردم بیچاره ی تونس و یمن و عراق را، مردگان هم می بینند و می شنوند صدای ریخته شدن خون پاراچناری ها راو حتی سیاهان و سرخپوستان را در آن سوی عالم، به دنیا نیامدگان هم می دانند فاجعه ی ویتنام و صدرا و شتیلا و افغانستان و ... را؛ می دانم که زنان پوپر-راسیونالیست های وطنی-و عبدالکریم سروش ها و موسوی ها و کروبی ها و روحانی نماها و بسیجی نما ها و انسان نماها نباید هم ببینند و نباید هم بشنوند. صمٌ بکمٌ عمیٌ فهم لا یعقلونند؛ اما تو که متنم را میخوانی و از قبلی ها «نما»یش را نداری آرامش این آب آلوده را بر هم زن.
می دانم که اگر جنایات داخل و خارج کشورم را فریاد زنم، می گویند تو فریب خورده ای، تو ساده ای و از آن طرف گویند تو فاشیستی، تو آناشیستی، ولی بگذار بگویند و بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران، کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران