از دور پیکر شهیدی را دیدم که آرام و زیبا روی زمین دراز کشیده و طاق باز خوابیده بود. سال هفتاد و دو بود و حدود ده سال از شهادتش می گذشت. نزدیک که شدم، از قد و بالای او تشخیص دادم که باید نوجوانی باشد حدود شانزده ساله.
بر روی پیکر؛ آنجا که زمانی قلبش در آنجا می تپیده، برجستگی ای نظرم را به خود معطوف کرد. جلوتر رفتم در حالی که نگاهم به پیکر استخوانی و اندام اسکلتی اش بود، و در گودی محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را می خواندم، آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان هایش به هم بریزد، دکمه های لباس را باز کردم.
در کمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بوده. کتاب پوسیده را که با هر حرکتی برگ برگ و دستخوش باد می شد، برگرداندم. کتابی که ده سال تمام، با آن شهید همراه بودهاست، کتاب فیزیک بود و یک دفتر که در صفحات اولیه آن بعضی از دروس نوشته شده بود. خودکاری که لای دفتر بود، ابهت خاصی به آنچه می دیدم می داد. نام شهید بر روی جلد کتاب نوشته شده بود.
مسأله ای که برایم جالب بود، این بود که او قمقمه و وسایل اضافی همراه خود نیاورده و نداشت، ولی کسب علم و دانش آنقدر برایش مهم بوده که در بحبوبه عملیات کتاب و دفترش را با خود جلو آورده بود تاهرجا از رزم فراغتی یافت، درسش را بخواند.
مرتضی شادکام