مصاحبه بسیار زیبا وخواندنی مادر شهیدی که فرزند خودش راغسل داد
بسم رب الشهداء والصدیقین
وبلاگ رهروان ولایت (مهاجر)که یه وبلاگ مذهبی وخوبیه سوالی کرده بود که اگر قرارباشه مابین دین وفرزندمان یکی رو انتخاب کنیم کدامیک رو انتخاب میکنیم؟
البته من یه چیزایی رو نوشتم چون حقیقتا سوال سختیه یعنی هنگام معرکه وامتحان باید پاسخ داده بشه نه در آسودگی و...
اما مادران وپدران شهدا بعضا کارهایی رو کردن که آدم هنگ میکنه وسر تسلیم درمقابلشون فرود میاره مثل مادر شهیدی که فرزندش رو با دستان خودش غسل میده و واقعا می ارزه که آدم وقت بذاره وبخونه
چه چیزی سبب شد که شما سیدمحمد را غسل و کفن کنید؟ -
من همان زمان عرض کردم و گفتم، درست است که فرزند من نیاز به غسل و کفن ندارد، ولی من او را غسل میدهم و کفن میپوشانم، تا به دشمنان بگویم ما از مرگ و شهادت هیچ ترس و واهمهای نداریم و به مردم بگویم که افتخارم این است که پسرم فدای اسلام، انقلاب و حضرت امام شده است.
شهید سید محمد محمد نژاد
خب، بعد از غسل و کفن... ؟ - خیلی نوازشش کردم و با او درددل کردم و بعد از آن نیز خودم وارد قبر شدم و تلقینش را خواندم. لبانم را جلوی گوشش گرفتم و به او گفتم: پسرم! سلام مرا به مادرت حضرت زهرا (س) برسان و به او بگو: من یک مادر پیری دارم و از او بخواه که در روز قیامت از من شفاعت کند.
آنچه میخوانید گفتوگوی ما با خانم آفاق بصیری؛ مادر دانشجوی شهید «سیدمحمد محمدنژاد» است که آن را به همراه سلام و تحیات، به روح پرفتوح این شهید بزرگوار تقدیم می کنیم.
با تشکر از اینکه ما را به حضور پذیرفتید، لطفاً در ابتدای گفتوگو خودتان را معرفی بفرمایید. - آفاق بصیری هستم، متولد 1317 شهرستان بابل.
ار دن «فرزندم! با آنکه میدانم شهید غسل و کفن ندارد، اما خود غسلت میدهم و کفنت میپوشانم تا دشمنان بدانند ما از شهادت ترسی نداریم و به مردم بگویم که افتخارم این است که پسرم فدای اسلام، انقلاب و حضرت امام شده است. » این کلمات از لبان مادری جاری میشد که با دستان پرمهر خود بدن پاک و مطهر فرزند شهیدش را غسل میداد؛ مادری که با عشق به شهیدان کربلا، خود را پیرو حضرت زینب (س) می داند و خونِ فرزند خود را از علی اکبر ِ حسین (ع) رنگین تر نمی داند. برای کسانی که افق دیدشان در حصیا محدود شده است، باور این ماجرا سخت است، ولی عکسها، گواه این اتفاق اند. * بعضی از پسران و دختران ما میروند دنبال بیبندوباری و فساد. البته اینها فکر نکنند که خیلی سود میکنند، نه! همه این کارها به ضررشان است و هیچ سودی برایشان ندارد. * هر وقت این بیبندوباریها را میبینم طاقت نمیآورم، گویا داغ محمد برای من تازه میشود. * مسئولان ما باید به فکر باشند و فرهنگ اصیل اسلام ، انقلاب و حضرت امام را در کشور اجرا نمایند.
|
* از خصوصیات اخلاقی فرزند شهیدتان و از برخورد ایشان با شما و خانواده بگویید. - محمدآقا خیلی مهربان، بامحبت و فقیر دوست بود. یادم میآید سال آخر دبیرستان، یک روز آمد مقداری گوشت و مواد غذایی برداشت و برای خادم مدرسهشان برد. میگفت: او همیشه به ما خدمت میکند، اگر یک بار هم ما به او خدمت کنیم، چه میشود؟! خلاصه اینکه به فکر دیگران بود. در خانواده هم جایگاه خاصی داشت؛ خیلی دوست داشتنی بود. یک روز رفت شلوار دست دوم و کهنهای خرید و آمد رو به روی من ایستاد و گفت: مامان!خوبه؟ گفتم: آره پسرم خوبه! خب چه میتوانستم بگویم؟ خیلی دوست داشت با فقرا نشست و برخاست کند، یعنی همیشه به فکر فقرا بود. و از هر طریقی میتوانست، به آنها کمک میکرد. به من هم خیلی احترام میگذاشت. یادم نمیآید در مقابلم چهار زانو نشسته باشد، همیشه در مقابلم زانو میزد. خیلی به من محبت میکرد؛ محبتی که حد و اندازهاش را نمیتوانم بگویم. وقتی کلاس چهارم بود میرفت بابلسر باغبانی و گلفروشی میکرد و به من میگفت: مامان! من الآن بزرگ شدهام و کار میکنم، از این به بعد هرچه میخواهی به خودم بگو تا برایت تهیه کنم. به خواهران و برادرش هم خیلی محبت میکرد. یک بار یکی از همسایهها به او گفت که برادرت رفته سینما. او وقتی این قضیه را شنید، بدون اینکه تحقیق کند برادرش را زد. ولی بعد از چند دقیقه از او عذرخواهی کرد و به من گفت: من هیچ وقت بدون تحقیق کاری را انجام نمیدهم. نمیدانم چرا در مورد این موضوع اینقدر زود عصبانی شدم و عکسالعمل نشان دادم. یعنی حاضر نبود حتی یک نفر هم از او دل خور باشد. همسایهها هم خیلی به او علاقمند بودند، چون هیچ آزار و اذیتی از او ندیدند. در این مورد خیلی احتیاط میکرد تا جایی که از وسط کوچه راه نمیرفت تا مبادا آزاری به کسی برسد، همیشه سرش را پایین میگرفت و از کنار کوچه عبور میکرد. محمد خیلی دوست داشتنی و خیلی عجیب بود. از او چه بگویم...؟!
* همان طور که خودتان گفتید ایشان خیلی به فکر فقرا بود، در این زمینه مورد خاصی به خاطرتان نمیآید؟ - چرا! اتفاقاً روز تشییع جنازهاش در بابلسر دیدم خانمی به سر و سینهاش میزند و گریهمیکند. به او گفتم: خانم! شما چرا این قدر بیتابی میکنید؟ گفت: آخر او مثل پسرم بود. همیشه برای من وسیله میآورد و به من کمک میکرد. خیلی متعجب شدم و به خودم گفتم: محمد که خودش کارگر بود، چطور به او کمک میکرد. به عمهاش هم که در بابلسر زندگی میکرد کمک میکرد و خیلیهای دیگر که آلان حضور ذهن ندارم.
* عموماً کسانی که به مراتب عالی معنوی میرسند در کودکی شاخصههایی از خود بروز میدهند. ما معتقدیم، شهدا به بالاترین و عالیترین درجه معنویت و انسانیت رسیدهاند که خداوند متعال آنها را طلب کرده است. شما از کودکی سید خاطره خاصی ندارید؟ - همین مقدار بگویم که محمد از بچگی پسر مظلوم و ساکتی بود. برعکس بچههای دیگر، اصلاً اهل شلوغ کردن نبود. حالا نه اینکه پسر من باشد از او تعریف کنم، نه! واقعاً من اصلاً از او بیادبی و بیاحترامی ندیدم. من او را به دنیا آوردم، ولی اصلاً نمیدانم او کی بود؟ چی بود؟ و به کجا رفت؟ هیچ وقت در نبود خواهران و برادرش غذا نمیخورد، حتی گاهی میشد میرفت و بچههای همسایه را میآورد تا با آنها غذا بخورد.
* خُب! از فعالیتهای محمدآقا در قبل از انقلاب هم بگویید. - قبل از انقلاب خیلی دوست داشت در راهپیماییها و فعالیتها شرکت کند ولی پدرش اجازه نمیداد و اگر من اجازه میدادم سرزنشم میکرد، لذا مجبور بودم در خانه را قفل کنم، ولی او از دیوار میپرید و میرفت بیرون. یک بار خیابان شلوغ شده بود، او هم رفته بود راهپیمایی، خیلی نگرانش شدم. نه میتوانستم بیرون بروم و نه میتوانستم در خانه بمانم.
رفتم داخل اتاق، اشک امانم نمیداد. حدود یک ساعتی گذشت که او برگشت و مستقیم آمد داخل اتاق. تا مرا در این وضع دید، شروع کرد به شوخی کردن. خیلی سعی داشت ناراحتی را از دلم دربیاورد. دستش را به سینه میکوبید و به شوخی میگفت: پسر بمیره، چرا گریه میکنی؟ پسر بمیره!! تا جایی که یادم میآید به همراه دامادمان آقای پناهی در اکثر راهپیماییها و فعالیتهای انقلابی شرکت میکرد.
* حاجخانم! محمدآقا برای جبهه رفتن چقدر تکاپو و تلاش داشت؟ - خیلی! خیلی علاقهمند بود به جبهه برود. واقعاً عاشق حضور در جبهه بود. وقتی حضرت امام (ره) پیام دادند، او بدون هیچ مقدمهای رفت. وقتی میخواست برود، ساکش را گرفتم و گفتم: اگر میشود امروز نرو، فردا برو. گفت: مادرجان! فردا هم مثل امروز است. امروز ناموس ما درخطر است و اسلام و انقلاب نیاز به دفاع دارد، ما که جوان هستیم باید برویم و به پیام امام لبیک بگوییم، هرچه اصرار کردم مؤثر واقع نشد، رفت و سه ماه بعد آمد. به امام خیلی علاقمند بود، میگفت: وقتی به شهادت رسیدم تنها چیزی که از شما میخواهم این است که سلام مرا به امام برسانید.
خیلی سعی داشت ناراحتی را از دلم دربیاورد. دستش را به سینه میکوبید و به شوخی میگفت: پسر بمیره، چرا گریه میکنی؟ پسر بمیره!! * می گفت: امروز ناموس ما درخطر است و اسلام و انقلاب نیاز به دفاع دارد، ما که جوان هستیم باید برویم و به پیام امام لبیک بگوییم، هرچه اصرار کردم مؤثر واقع نشد، رفت و سه ماه بعد آمد. به امام خیلی علاقمند بود، میگفت: وقتی به شهادت رسیدم تنها چیزی که از شما میخواهم این است که سلام مرا به امام برسانید.
|
* ایشان تا زمان شهادت چه مدت و در چند مرحله به منطقه رفتند؟
-
ایشان سه مرتبه و هر بار سه ماه به جبهه رفت که جمعاً میشود 9 ماه و سر 9
ماه به شهادت رسید. وقتی لباس بسیجی میپوشید و اسلحه بدست میگرفت احساس
راحتی میکرد. زمانی که به منزل میآمد انگار چیزی را گم کرده. ناراحت و
افسرده بود، کم اینجا میماند. سریع برمیگشت جبهه.
* زمانی که به مرخصی میآمد از جبهه برای شما نمیگفت؟ - چرا! بیشتر از رشادتها و ایثار رزمندگان میگفت، گاهی هم از خودش. ولی بیشتر با پدرش صحبت میکرد تا من.
*از آخرین دیدارتان با ایشان برای ما بگویید. - معمولاً وقتی میخواست به جبهه برود من همراهیاش میکردم اما این بار آخر به من گفت: مادر! کجا میخواهی بیایی. لازم نیست، من خودم میروم. ولی دلم طاقت نیاورد و تا بابلسر با او رفتم. باور کنید از فریدونکنار تا بابلسر حتی یک لحظه هم نگاهم نکرد. نمیدانم چرا؟ یک نامه هم برای خواهرش که در بابلسر زندگی میکند نوشت. بعداً که از دخترم پرسیدم گفت: سرتاسر نامه نصحیت بود. او خوب بود که رفت. همه شهدا خوب بودند. واقعاً متواضع و مهربان بود، اصلاً هیچ چیز از ما تقاضا نمیکرد، وقتی به جبهه میرفت حتی یک سکه یک تومانی هم از ما نمیگرفت. یک مقدار پول از آن زمان که کار میکرد، پسانداز کرده بود که خرج میکرد. بعد از شهادتش یکی از همرزمانش 21 هزار تومان پول آورد و گفت: این متعلق به محمد است. من هم آن پول را برای کمک، به جبهه فرستادم.
* در مورد شهادتش چیزی میدانید؟ - بعد از شهادتش یکی از همرزمانش که اهل بهنمیر بود به منزل ما آمد و گفت: ما با هم در عملیات فتحالمبین شرکت کردیم و بعد در عملیات بیتالمقدس. در مرحله اول عملیات او مجروح شد و در همانجا سرپایی مداوایش کردند و او دوباره برگشت ولی فرمانده ما به او مرخصی داد و گفت: تو باید برگردی و خودت را کاملاً مداوا کنی، ولی او نمیپذیرفت و بعد از مدتی مرا به فرمانده نشان داد و گفت: من مجردم ولی این برادر متأهل است و بچه دارد. اگر لازم باشد کسی به مرخصی برود این برادر است، لذا فرمانده به من مرخصی داد و من آمدم. این ماجرا را فرماندهاش نیز برایمان تعریف کرد، البته او اضافه کرد که محمد در ادامه عملیات بیتالمقدس در شهر خرمشهر بر اثر اصابت گلوله دوشکا به پشت سرش به شهادت رسید.
* یعنی در معرکه و میدان جنگ...؟ - بله.
* پس چه چیزی سبب شد که شما سیدمحمد را غسل و کفن کنید؟ - من همان زمان عرض کردم و گفتم، درست است که فرزند من نیاز به غسل و کفن ندارد، ولی من او را غسل میدهم و کفن میپوشانم، تا به دشمنان بگویم ما از مرگ و شهادت هیچ ترس و واهمهای نداریم و به مردم بگویم که افتخارم این است که پسرم فدای اسلام، انقلاب و حضرت امام شده است.
خودم وارد قبر شدم و تلقینش را خواندم. لبانم را جلوی گوشش گرفتم و به او گفتم: پسرم! سلام مرا به مادرت حضرت زهرا (س) برسان و به او بگو: من یک مادر پیری دارم و از او بخواه که در روز قیامت از من شفاعت کند. * چند بار او را در خواب دیدم و به او گفتم: پسرم مگر تو شهید نشدهای؟! گفت: چرا! من شهید شدهام ولی همیشه در نزد شما حاضرم.
|
آن لحظه وقتی او را روی تخت دیدم گویا یک شعله نور روی تخت خوابیده بود. خدا وکیلی خودم هم نمیدانم چه عاملی سبب شد که من رفتم و او را غسل دادم. چون خیلی به او وابسته بودم و او را دوست داشتم. ولی وقتی رفتم او را غسل بدهم احساس کردم مرهمی روی قلبم قرار گرفته و خیلی راحت رفتم بدن مطهرش را غسل دادم و همین طور که مشغول غسل بودم رزمندگان را دعا میکردم و دشمنان را لعنت. واقعاً برای خودم هم جای تعجب بود که چگونه میشود مادری بیاید فرزندش را غسل بدهد. چون قبل از شهادت محمد وقتی مادران شهدا را میدیدم، به خودم میگفتم: چگونه این مادران طاقت میآورند و با عکس شهیدشان زندگی میکنند. ولی الآن که فکر میکنم میبینم اگر محمد شهید نمیشد من دق میکردم، واقعاً دق میکردم. اینها - شهدا - با خدا خوب معامله کردند و بهشت را ندیده خریدند. خوشا به حالشان.
* خب، بعد از غسل و کفن... ؟ - خیلی نوازشش کردم و با او درددل کردم و بعد از آن نیز خودم وارد قبر شدم و تلقینش را خواندم. لبانم را جلوی گوشش گرفتم و به او گفتم: پسرم! سلام مرا به مادرت حضرت زهرا (س) برسان و به او بگو: من یک مادر پیری دارم و از او بخواه که در روز قیامت از من شفاعت کند.
* تا حالا شده که شهید محمد را در خواب ببینید؟ - بله! چند بار او را در خواب دیدم و به او گفتم: پسرم مگر تو شهید نشدهای؟! گفت: چرا! من شهید شدهام ولی همیشه در نزد شما حاضرم.
* حاج خانم! با جوانان امروز و مسئولان چه حرفی دارید؟ - چه بگویم؟ جوانان و نوجوانان امروز خودشان باید فکر کنند که شهدا چرا و برای چه رفتند؟ شهدا رفتند برای دین، قرآن، اسلام، انقلاب و هویت ما. آن وقت بعضی از پسران و دختران ما میروند دنبال بیبندوباری و فساد. البته اینها فکر نکنند که خیلی سود میکنند، نه! همه این کارها به ضررشان است و هیچ سودی برایشان ندارد. چون آنها در حقیقت مترسک و عروسک ابتذال هستند. مردم و مسئولان ما باید یک تصمیم قاطع بگیرند و با شیوههای مختلف از این فرهنگ ابتذال که روز به روز در کشور ما فراگیر میشود، جلوگیری کنند. خدا را شاهد میگیریم هر وقت این بیبندوباریها را میبینم طاقت نمیآورم، گویا داغ محمد برای من تازه میشود. خداوند به شما سلامتی عطا فرماید. خداوند شما را نجات دهد. ما به برکت شماست که زندگی میکنیم. شما جوانان پاک و مخلص به ما روحیه میدهید.
* ما هرچه داریم از شما، از مناجات شبانه شما، از دعاها و گریههای شبانه شماست. - آنها گریه ندارند؛ ما به حال خودمان گریه میکنیم که به کجا میخواهیم برویم. خدا کند روز قیامت، شهدا از ما شاکی نباشند! اگر چمدان محمدآقا را بیاورم، اصلاً طاقت نمیآورید. شاید به خودتان بگویید این چه لباس هایی بود که او برای خودش میخرید؟! به او میگفتم: پسرم یک لباس خوب بخر، این اصلاً به درد نمیخورد، میگفت: مادر! همین خوب است. آدم را که با لباسش نمیشناسند، با شخصیتش می شناسند، با انسانیت و تربیت او میشناسند. حالا شما وضع فعلی جامعه ما را ببنید! ما فقط دعا میکنیم که خداوند جوانان و نوجوانان ما را عاقل کند تا از این کارهای بیهوده دست بردارند. البته مسئولان ما هم باید به فکر باشند و فرهنگ اصیل اسلام، انقلاب و حضرت امام را در کشور اجرا نمایند.
به روان پاک شهدا صلوات
لینک شما در لینک باکس امام خامنه ای قرار گرفت
لطفا کد لینک باکس را در وبلاگ خود قرار دهید
باتشکر
اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای
اللهم عجل لولیک الفرج
http://www.rahbarbox.tk