برادران شهید علی و ایوب ذاکری
جمعه, ۱۵ مهر ۱۳۹۰، ۰۷:۰۶ ب.ظ
از طرف شهردارى اطلاعیه دادند که «گورستان ستارخان» در مسیر احداث خیابان قرار می گیرد لذا صاحبان قبور نسبت به انتقال اموات خود اقدام نمایند. ما نیز بعد از طى مراحل قانونى براى نبش قبر، خلعتى را که از سوریه آورده بودند برداشتیم و روز پنجشنبه عازم گورستان ستارخان شدیم. دلم می لرزید. شاید از اینکه بعد از یازده سال على را دوباره می خواستم ببینم. از فکر خودم تعجب می کردم و با خود می گفتم:
«پس از یازده سال جز خاک و چند تکه استخوان که چیزى از على باقى نمی ماند.»
به آرامگاه على نزدیک و نزدیک تر شدیم و دورش حلقه زدیم ...
یکى از سنگ هاى قبر على را برداشتیم، عطر گل هاى محمّدى فضا را پر کرد. اطرافیان با تعجّب نگاهم می نمودند، فکر می کردند گلاب پاشیده ام امّا گلابى در کار نبود ...
سنگ دیگر را برداشتیم، همه مات و مبهوت ماندیم. باورمان نمی شد چشم هایم را مالیدم. درست می بینم؟ جنازه على آنقدر سالم و صاف مانده بود مثل اینکه همین دیروز بود که دفنش کرده بودیم. گذر یازده سال را بر آن پیکر آسمانى اصلاً نمی شد دید و احساس کرد.
نگاهش کردم آرام خوابیده بود. فکر کردم هر لحظه بیدار خواهد شد و با لبخند سلاممان خواهد کرد. آرام صدایش زدم:
«على جان! بلند شو. پس از سال ها انتظار چشمانمان به دیدار رویت روشن شده است، بلند شو بابا!»
«پس از یازده سال جز خاک و چند تکه استخوان که چیزى از على باقى نمی ماند.»
به آرامگاه على نزدیک و نزدیک تر شدیم و دورش حلقه زدیم ...
یکى از سنگ هاى قبر على را برداشتیم، عطر گل هاى محمّدى فضا را پر کرد. اطرافیان با تعجّب نگاهم می نمودند، فکر می کردند گلاب پاشیده ام امّا گلابى در کار نبود ...
سنگ دیگر را برداشتیم، همه مات و مبهوت ماندیم. باورمان نمی شد چشم هایم را مالیدم. درست می بینم؟ جنازه على آنقدر سالم و صاف مانده بود مثل اینکه همین دیروز بود که دفنش کرده بودیم. گذر یازده سال را بر آن پیکر آسمانى اصلاً نمی شد دید و احساس کرد.
نگاهش کردم آرام خوابیده بود. فکر کردم هر لحظه بیدار خواهد شد و با لبخند سلاممان خواهد کرد. آرام صدایش زدم:
«على جان! بلند شو. پس از سال ها انتظار چشمانمان به دیدار رویت روشن شده است، بلند شو بابا!»
پدر شهید
۹۰/۰۷/۱۵